حکومت استعداد: آیا شایسته‌سالاری عادلانه است؟

شایسته‌سالاری در بیشتر دوران مدرن، یکی از خصیصه‌های اصلی جوامع پیشرفته دانسته شده است. اما محبوبیت آن در سال‌های اخیر رو به افول گذاشته است. منتقدان قدرتمندی شایسته‌سالاری را چنان که امروزه در جریان است، نوعی ایدئولوژی تازه دانسته‌اند که منجر به تثبیت بی‌عدالتی، شکاف‌های اجتماعی و دوری حاکمان از مردم شده است. آدرین وولدریج، روزنامه‌نگار مشهور هفته‌نامۀ اکونومیست، در کتاب تازه‌ای تلاش کرده است تا با مرور تاریخ اروپای مدرن دوباره از شایسته‌سالاری اعادۀ حیثیت کند.

ارک دامازِر، نیو استیتسمن —  شایسته‌سالاری اندیشه‌ای‌ است که می‌گوید جایگاه فرد، در جامعه، باید با توجه به توانایی و تلاشش معین شود. این اندیشه به‌شدت مورد حمله قرار گرفته است، چراکه اشکالات آن راه را برای برگسیت، ترامپ، بولسونارو، اوربان و دیگر پوپولیست‌های جهش‌یافته باز کرده است. نقد اصلی این است: منتفعانِ شایسته‌سالاری، نه‌‌تنها از ثمرۀ آموزش با‌کیفیت و حقوق‌های بیش‌ازاندازه بهره می‌برند، بلکه به‌شکل تحمل‌ناپذیری از‌خود‌راضی‌اند و از فضیلت‌ها و برتری‌هایشان مطمئنند. آن‌ها باور دارند برنده‌اند، نه بدین‌دلیل که بخت با آن‌ها یار بوده و ژن «خوب» داشته‌اند یا والدینشان همه‌جانبه از آن‌ها حمایت کرده‌اند، بلکه بدین‌خاطر که شایستۀ برنده‌بودن‌اند. شاید نخبگان تحصیلات درخشانی داشته باشند و خود را فرهیخته، اهل‌مدارا و آزادی‌خواه بدانند، اما در عالم واقع، با جامعه‌ای که بر آن حکمرانی می‌کنند ارتباطی ندارند. امیدی هم به تغییر این رویه نیست. شایسته‌سالاری سبب شده است نخبگان، بیش‌ازحد، به خود و توانایی‌هایشان مغرور شوند و اگر همۀ این ماجرا آن‌قدر‌ها هم بد نباشد، شایسته‌سالار‌‌شدن در وهلۀ اول دارد سخت‌تر می‌شود: تحرک اجتماعی، حداقل در انگلستان و ایالات متحده، از دورهٔ اوجی که پس از جنگ جهانی دوم داشت رو به افول گذاشته است.

اما ضدحمله هم در کار است، آدرین وولدریج شایسته‌سالاری را اندیشه‌ای انقلابی می‌داند که باید بهبودش داد، نه آنکه به حال خود رهایش کرد. او، با گشتی در دوهزاروپانصد سال از تاریخ، جوامع و فرهنگ‌های بسیاری را بررسی می‌کند تا به یادمان بیاورد که، تا همین اواخر، افراد مستعد تقریباً هرگز مورد توجه حکمرانان نبودند و نه‌تنها به آن‌ها توجهی نمی‌شد بلکه اساساً حکمرانان از وجود آن‌ها آگاه هم نبودند. وولدریج در مقاله‌ای که برای مجلۀ نیو‌اِستِیتسمِن (با عنوان «در دفاع از شایسته‌سالاری» در ۱۹ مِه) نوشته است نکتۀ بارز این اندیشه را، از لحاظ شرایط سیاسی معاصر، شرح و بسط می‌دهد و به‌شدت معتقد است اگر حزب کارگر می‌خواهد پیروز میدان انتخابات باشد، باید دعوی شایسته‌سالاری کند- البته باید می‌گفت از شایسته‌سالاری اعادۀ حیثیت کند- تا این تصور را که «تساوی‌طلبی دغدغه‌مندانه» حزب کارگر را قبضه کرده است کاملاً از میان بردارد، یا حداقل باید شایسته‌سالاری را تحت کنترل خود درآورَد، اهداف اصلی آن را تعریف کند و این فقدان «بینش» را در نگاه آن اصلاح کند.

وولدریج دهه‌ها چهرۀ تأثیر‌گذار هفته‌نامۀ اکونومیست بوده است، هفته‌نامه‌ای که برای شهروندان جهانی در حکم کتاب مقدس ضد پوپولیسمی است که هر هفته از آن استفاده می‌کنند. او مطمئناً می‌داند چرا شایسته‌سالاری محبوبیت خود را از دست داده است. وولدریج جدیدترین کسی است که به صف تحلیلگران بی‌شماری پیوسته که به اهمیت شکست سیاست‌های جنگ عراق و سقوط اقتصادی ۲۰۰۸ اشاره کرده‌اند. در هر دو مورد، تنها سیاستمداران نبودند که شکست خوردند یا نشان دادند که نمی‌توان به آن‌ها اعتماد کرد، بلکه افراد به‌ظاهر کارشناس هم ثابت کردند به هوش و فراست و بانکداری‌شان اعتمادی نیست. شایسته‌سالاری حتی قبل از ظهور ترامپ، برگسیت و جنبش جلیقه زرد‌ها نامطلوب و ناخوشایند شده بود.

روسو در امیل، کتابی درباب آموزش که به سال ۱۷۶۲ نوشت، معتقد است اگر افرادِ درست به رأس جامعه راه پیدا کنند (متخصص شوند)، مطمئناً تودۀ مردم برتری آن‌ها را به رسمیت خواهند شناخت و برای راهنمایی به آن‌ها روی می‌آورند. روسو در دوران رژیم پیشین می‌نوشت و این ادعا در زمان او، که افرادِ ذاتاً مستعد راهی به رأس هرم قدرت نداشتند، درست به نظر می‌رسید، اما در تعریف او از شایسته‌سالاری همگان باید سلسه‌مراتب اجتماعی را به رسمیت بشناسند. این سلسله‌مراتب نتیجۀ حکمرانی افراد مستعد است و، درنتیجه، همۀ افراد از آن منتفع خواهند شد.

روسو، در کنار افلاطون، ارسطو، کنفسیوس، اراسموس، ولتر و میل، یکی از بی‌شمار فیلسوفانی است که وولدریج در کتابش، که به یک آش پرملاط می‌ماند، به‌اختصار دربارۀ آثارشان درباب شایسته‌سالاری سخن گفته است و گاهی هم این آثار را تحلیل کرده است. او در این کتاب علاوه‌بر فیلسوفان به بسیاری از سیاستمداران، نظریه‌پردازان، دانشمندان، چهره‌های دانشگاهی، نویسندگان و فعالان اجتماعی هم اشاره می‌کند. وولدریج مجموعه نقل‌قول‌هایی ارزشمند با رویکرد‌های متفاوت پیدا کرده است که موضوعشان این است: چطور بهترین افراد را تعریف کنیم، چگونه آن‌ها را پیدا کنیم، چگونه به آن‌ها آموزش دهیم، چگونه به آن‌ها قدرت دهیم و حتی اینکه این افراد چگونه باید رفتار کنند.

در بیشتر تاریخ زندگی بشر، تعداد انگشت‌شماری از مردان (و فقط هم مردان) که بخت با آن‌ها یار بود و از ویژگی‌های دیگری چون زمین، عنوان و ارتباطات خانوادگی هم برخوردار بودند، همۀ قدرت، ثروت و جایگاه اجتماعی را در انحصار خود داشتند. البته موارد استثنا هم در کار بود: مردانی که استعداد و اقبالشان یک حامی را جذب خود می‌کرد و آن‌ها را به موقعیت و پاداش در‌خور توجهی می‌رساند. وولدریج نمونه‌هایی ارائه می‌کند که از آن میان می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: پاپ گِریگوریِ دوازدهم پسر یک کارگر ساده بود، توماس وولسی، پسر یک پشم‌فروش و توماس کراموِل، پسر یک نعل‌بند بود.

اما حتی تا مدت‌ها پس از آنکه عصر روشنگری و انقلاب‌های آمریکا و فرانسه فئودالیسم را درهم کوبیدند و بر خود‌شکوفاییِ فردی تأکید کردند، باز هم بیشتر افرادِ مستعد نمی‌توانستند به خط شروع برسند: جنسیتِ نادرست، والدینِ نادرست، مذهب نادرست، نژاد نادرست. خیلی طول کشید تا هوش، که با آزمون‌ها و آزمایش‌ها اندازه‌گیری می‌شود، به اصلی اساسی بدل شود تا، افراد را، بر اساس آن، برای قرارگرفتن در جایگاه‌ها انتخاب کنند. وولدریج، به‌درستی، به اصلاحات نورث‌کات‌تریویلیَن در خدمات کشوری بریتانیا اشاره می‌کند که در نیمۀ دوران ویکتوریا صورت گرفت و از آن به‌عنوان بزنگاهی در تاریخ بریتانیا یاد می‌کند، از این جهت که دولت از شایسته‌سالاری حمایت کرد. آشفتگی‌هایی که به‌دنبال جنگ کریمه (۱۸۵۳ تا ۱۸۵۶) ایجاد شد شرایط لازم را برای این اصلاحات فراهم آورد. در آن زمان لازم بود که افراد مستعد جایگزین احمق‌ها و تنبل‌ها شوند. این افراد مستعد را هم با «رقابت آزاد» انتخاب کردند، اگرچه چندان هم آزاد نبود (زیرا هنوز فعالیتی کاملاً مردانه بود). وقتی نوبت به نژاد می‌رسد، وولدریج به سطح نابرابری هشداردهنده‌ای اشاره می‌کند که خانواده‌های سیا‌ه‌پوست تجربه می‌کنند، اما تمرکز او معطوف است به تفاوت‌ افراد در گروه‌ها، و نه معطوف به تفاوتِ میان گروه‌ها. رویکرد وولدریج در این زمینه مشابه است با رویکرد کمیسیونِ تازه‌تأسیس و جنجال‌برانگیز نابرابری‌های نژادی و قومیتی. او به‌شدت نگران حقوق گروه است و به برخی اقدامات مثبت باور دارد، اما بیش از آنکه به نژاد توجه کند به حقوق محرومان توجه دارد.

در تمامی لحظاتی که وولدریج سیر تاریخیِ پیشرفت نامتوازن شایسته‌سالاری را ثبت می‌کند در عمل به خواننده یادآوری می‌کند که چرا این اندیشه جذابیت خود را از دست نداده است. حس درونیِ ما هنوز هم این امر را بدیهی و جذاب می‌داند که رهبران جامعه نه بر اساس اصل‌و‌نسب، ثروت، طبقۀ اجتماعی، نژاد یا جنسیت، بلکه باید بر اساس توانایی‌شان معین شوند، اما این شهود برای دفاع از شایسته‌سالاری کافی نیست. وولدریج، مانند هر فرد دیگری که به‌صورت جدی دربارۀ شایسته‌سالاری می‌نویسد، باید به نقد بنیادینی که مایکل یانگ مطرح کرد احترام بگذارد. یانگ کسی است که واژۀ شایسته‌سالاری را در ۱۹۵۸ در پادآرمان‌شهر خود در کتابِ ظهور شایسته‌سالاری مطرح کرد. یانگ می‌ترسید شایسته‌سالاران به یک طبقۀ اجتماعی بدل شوند و توانایی‌های افراد بر اساس معیار‌های بسیار کوته‌نظرانه‌ای‌ قضاوت شود و این روند سبب شود بسیاری از بازندگان لاجرم فقط خود را سرزنش کنند. او همچنین نگران بود که، با اهمیت‌دادن به برابری فرصت‌ها، شایسته‌سالاری جای برابریِ عواید را که وی به دنبال آن بود بگیرد.

اثر دو فیلسوف برجستۀ آمریکایی که منتقد شایسته‌سالاری‌اند و انتقاداتشان با نقد‌های یانگ هم‌پو‌شانی دارد نیز نقاب از چهرۀ شایسته‌سالاری بر می‌دارد: استبداد شایستگی،

وولدریج، در دستور‌العمل خود، همه نوع مواد دیگر را هم اضافه می‌کند: از شر رفراندوم‌ها خلاص شوید؛ قدرت را از اعضای معمولی حزب‌های سیاسی بگیرید؛ از پلتفرم‌های دیجیتال مالیات بگیرید

اثر خوش‌نوشتِ مایکل سندل سال گذشته منتشر شد. سندل، در این کتاب، تأکید دارد که شایسته‌سالاری فضیلت‌های اجتماعی را به حال خود رها می‌کند. کتاب دیگر هم نظریۀ عدالت(۱۹۷۱) جان رالز است که، قبل از سندل، به شایسته‌سالاری حمله می‌کند. رالز با این عقیده مخالف بود که افراد باهوش‌تر شایستۀ موفقیت‌هایی هستند که نصیبشان می‌شود. از منظر اخلاقی، استعداد امری خدادای و غریزی است، نه بازتابی از نیکی. حتی تلاش فراوان نیز بر شایستگی شما برای موفقیت نمی‌افزاید، چراکه گرایش به کار نیز امری ذاتی است. این نگاه بسیار سخت‌گیرانه است و تعریف رالز از عدالت، مانند تعریف یانگ، مبتنی بر محدود‌کردن نابرابری است، نه بر حصول اطمینان از فرصت‌های عادلانه.

اما وولدریج چهرۀ متعادل‌تری است. او تأکید می‌کند که باید به افراد مستعد پاداش دهیم، به‌ویژه برای فداکاری‌ها («حتی موتزارت جوان هم باید تمرین می‌کرد») و خطر‌کردن‌هایشان. بدون عوامل مشوقی که فرد را به‌سمت چیره‌دستی و کمال سوق دهند، افراد توانمند کمتری خواهیم داشت و این وضعیت ما را ضعیف می‌کند. بی‌تردید، وولدریج رنجی را که قربانیان شایسته‌سالاریِ معاصر احساس می‌کنند درک می‌کند. او به‌شدت با ظفرنُمایی، یا، در بهترین حالت، درک‌نکردن «نخبگانِ شناختی» مقابله می‌کند. ولی این نکته را نمی‌پذیرد که آشتی‌‌دادنِ شایسته‌سالاری، حتی نسخهٔ بهبودیافتهٔ آن، با دغدغه‌های تفکر چپ بسیار دشوار است؛ می‌دانیم که تفکر چپ بر وجه اخلاقی برابریِ عواید تأکید دارد. وولدریج دربارۀ بازتوریع ثروت مطلب چندانی برای گفتن ندارد. می‌توان گفت، با تعریف یانگ از تساوی‌خواهی، وولدریج ابداً تساوی‌خواه نیست.

اما دستورالعمل وولدریج برای اصلاحات شایسته‌سالارانه چیست؟ به‌راحتی نمی‌توان نکات مد‌نظر او را مشخص کرد. فصل آخر کتابش مانند مسابقۀ اسکی مارپیچ است‌ که، در لحظه، با قدرت تمام به خارج از مرکز تغییر مسیر می‌دهد («حقوق‌های هنگفتی که متصدیان مشاغل اجرایی دریافت‌ می‌کنند خیل عظیم کارمندان را متقاعد می‌کند بیشتر تلاش کنند تا خودشان مدیرعامل بعدی باشند») و سپس آهسته به‌سمت چپ سُر می‌خورد («در بیشتر جاهای دنیا، نابرابری آن‌قدر زیاد است که نمی‌توان احساس راحتی کرد»). وولدریج از رویکرد محافظه‌کارانه‌ای دفاع می‌کند که هم‌اکنون برخی مدارس خاص اتخاذ می‌کنند و آن را «پله‌‌برقی‌ای به‌سمت نخبگان» می‌دانند، اما سپس، با شور‌و‌شوق، اِتون، وینچِستر، مالبرو و دیگر مدارس خصوصی را به باد انتقاد می‌گیرد که از جایگاه خیر‌خواهانۀ خود سوءاستفاده می‌کنند و فرزندان فقیر‌تر بریتانیا را به حال خود رها کرده و «جای آن‌ها را با فرزندان نخبگان بین‌المللی پر می‌کنند». این مدارس می‌توانند نیمی از دانش‌آموزان خود را از میان خانواده‌هایی انتخاب کنند که والدینشان توانایی پرداخت شهریۀ این مدارس را ندارند. وولدریج جدیدترین کسی است که به صف پرشمار افرادی پیوسته که تقاضا دارند آموزش فنی بهتری در بریتانیا ارائه شود و، افزون بر این، افرادی که شایستگی‌های تجربی دارند بیشتر مورد احترام قرار بگیرند.

وولدریج، در دستور‌العمل خود، همه نوع مواد دیگر را هم اضافه می‌کند: از شر رفراندوم‌ها خلاص شوید؛ قدرت را از اعضای معمولی حزب‌های سیاسی بگیرید؛ از پلتفرم‌های دیجیتال مالیات بگیرید. شاید این توصیه‌ها خوشایند باشند، اما بیشتر به ضمیمه‌هایی می‌مانند که عجولانه به استدلال‌های اصلی او افزوده شده‌اند. اما آیا شایسته‌سالاری واقعاً در آستانۀ سقوط است؟ وولدریج به بهبود شایسته‌سالاری تمایل دارد و این تمایل همان نقطه‌ای است که تقریباً همۀ سیاست‌مداران، از جمله بسیاری در جناح چپ، از آن آغاز می‌کنند، حتی اگر با این واژه‌ها بیانش نکنند. ممکن است سیاستمداران این سخن‌ها را بر زبان نیاورند، اما بسیاری از آن‌ها وقتی ادعا می‌کنند که با رونق اقتصادی تحرک اجتماعی را افزایش خواهند داد یا منابع مالی بیشتری در حوزۀ آموزش، مراقبت از فرزندان، یا ایجاد مسکن صرف خواهند کرد یا به دانشگاه‌ها فشار خواهند آورد که درهایشان را بیشتر به روی افراد محروم بگشایند، درحقیقت، لایه‌ای از اندیشۀ شایسته‌سالارانه به دور سیاست‌هایشان می‌کشند. ما فرهنگ رسانه‌ای و سیاسی‌ای نداریم که از سیاستمداران دربارۀ اندیشه‌ها پرسش کند و بپرسد که واقعاً منظور آن‌ها از عدالت، برابری فرصت‌ها یا شایسته‌سالاری چیست؟ بنابراین، آن‌ها هم می‌توانند از زیر بار مشکلاتی که وولدریج، عالمانه و با بیانی دلنشین، سعی در حل‌و‌فصلشان دارد فرار کنند. بسیار مایۀ تأسف است.

گروه: عمومی

  تاریخ ثبت : پنجشنبه 26 خرداد 1401
 alizadeh
 523
  دیدگاه کاربران