در ستایش عادت
ما با عادتهایمان شناخته میشویم و دیگران را هم با عادتهایشان میشناسیم. نظم زندگی روزمرۀ ما، اینکه وقتی صبح بیدار میشویم چهکار کنیم و هر ساعت از روز را چطور بگذرانیم، بهواسطۀ عادتها ایجاد میشود. پس تعجبی ندارد که عادت موضوع تأملات فیلسوفان و روانشناسان فراوانی باشد، اما جای تأمل است که چرا غالباً نگاهی منفی به عادتها داشتهایم و آنها را ناآگاهانه، ناخوشایند، غیرعقلانی و حتی غیرانسانی دانستهایم. پژوهشهای جدید معتقدند شاید باید نگاهمان به عادتها را عوض کنیم.
یان رابرتسونیس و کاتسونوری میاهارا، سایکی— عادتها زیربنای روالهای کاری ما را میسازند که بخش اعظمی از زندگی روزمرهمان را تشکیل میدهد. وقتی مزاحمتی نداشته باشیم، بدون اینکه لازم باشد هر لحظه ارزیابی دقیقی از کارهایمان داشته باشیم، آنها را انجام میدهیم. قهوه دمکردن سر صبح یا با مترو سر کار رفتن نیاز به هیچ درنگ یا تأمل هشیارانهای ندارد. هوبرت دریفوس، فیلسوف درگذشته، دراینباره گفته است که عادتها بخشی از «تمرینهای هرروزهمان برای کنارآمدن با مشکلات هستند».
همسو با این برداشت، فیلسوفان ذهن و دانشمندان علوم شناختی معتقدند عادتها بسیار مکانیکی بوده و پاسخهایی تقریباً خودکار به نشانههای بیرونی هستند و خارج از کنترل ارادیمان اتفاق میافتند. وقتی میفهمیم عادتها معمولاً مانع از این میشوند که از ظرفیتمان برای رسیدن به اهداف و خواستههایمان استفاده کنیم، احساس میکنیم آنها بدون فکر و بهشکل بازتابی اتفاق میافتند. مثلاً این اواخر خیلی از ما، از روی عادت، دست دراز کردهایم تا با دیگران دست بدهیم درحالیکه میدانستیم بهخاطر کرونا نباید چنین کاری کنیم.
بااینحال، حتی پیشپاافتادهترین عادتها نیز حکایت از آگاهی بالایی دارند. درواقع، عادتها معمولاً، بهطرز آگاهانهای، حساس به بافت هستند و بهقدری انعطافپذیرند که میتوانند به اهداف و پروژههایمان شکل دهند و از آنها حمایت کنند. مثلاً رانندگیِ هرروزه در مسیری یکسان را در نظر بگیرید. شما میتوانید همزمان فکر کنید که چه اتفاقاتی در روز برایتان میافتد یا اینکه چطور باید انجامندادن کاری را به رئیستان توضیح دهید و، درعینحال، بهراحتی در مسیر برانید تا به مقصد برسید. ولی با اینکه تقریباً بهشکل خودکار رانندگی میکنید، این کار بهطور هوشمندانهای با پیچیدگیهای موقعیتی هماهنگ میشود، مثل اینکه رانندۀ جلویی آهسته یا تند میرود، یا اینکه چراغ کِی سبز یا قرمز میشود. امروزه محققان برای آنکه جنبۀ آگاهانۀ عادتها را بررسی کنند، آنها را سازوکارهایی غیرهوشمندانه نمیبینند، بلکه آنها را بهعنوان گونهای از باور در نظر میگیرند. معمای عادتها در این است که هم باید بپذیریم ضدِ آگاهیمان عمل میکنند و ما را به بیراهه میبرند، و هم باید جنبۀ هوشمندانهشان را توضیح دهیم.
چرا حل این معما باید برایمان مهم باشد؟ متفکران بزرگ، از قبل از ارسطو، همواره انسان را بهخاطر تواناییاش در تشکیل باورها و تنظیم هوشمندانۀ آنها حیوانی منطقی در نظر گرفتهاند. در این نگاه، تشکیل عادتهای خوب حیاتی است، ولی وقتی عادتی شکل گرفت، دیگر نمیتوان آن را آگاهانه قلمداد کرد. ولی اگر بخواهیم تعامل بدنیمان با جهان را آگاهانه قلمداد کنیم، باید در تفسیرمان از منطقیبودن انسان تجدیدنظر کنیم. همچنین سؤالات مهمی راجع به برداشتمان از هوشمندی حیوانات به وجود خواهد آمد.
گیلبرت رایل، در کتاب معروفش، مفهوم ذهن (۱۹۴۹)، آگاهانهبودن عادتها را قویاً رد میکند. (شاید بعضیها از دانستن این موضوع تعجب کنند، چراکه فیلسوفان معمولاً رایل را طرفدار قدیمی این دیدگاه میدانند که رفتارِ هوشمندانه همیشه تحت هدایت دانش نظری نیست.) او عادت را صرفاً سازوکاری بدون فکر میداند. او آشکارا کارهایی را که از روی عادت انجام میشوند در برابر رفتارهای آگاهانه و ماهرانه قرار میدهد و ادعا میکند «جوهرۀ هر عادت این است که یک کار صرفاً تکرار کار قبلی باشد». از دید او عادت صرفاً واکنشی غیرآگاهانه و خامدستانه به جهان است.
کِلِر کارلایل در کتاب دربارۀ عادت (۲۰۱۴) اشاره میکند که در طول تاریخ، بسیاری از فیلسوفان ذهنِ مطرح از جمله باروخ اسپینوزا، ایمانوئل کانت و هنری برگسون این برداشت از عادت را قبول داشتهاند، همین برداشت را که میگوید عادت غیرآگاهانه است و «تنزلدادن زندگی است، و خودانگیختگی و سرزندگی را به روالی مکانیکی تقلیل میدهد». حتی امروزه نیز محققانی همچون سوزانا رامیرزویزکایا و تام فروز به برداشتی رایج از عادت در حیطههای مختلف علوم شناختی معتقدند که عادت را «الگوهای ثابتی از رفتار» میداند «که نشانههای بافتی باعث فعالشدنشان میشوند».
کسی که طرفدار این برداشت مکانیکی از عادت است و آن را غیرآگاهانه میداند ممکن است بگوید معمایی که در بالا طرح کردیم اشتباه است. عادت هرچه باشد احمقانه است! بر اساس این نگاه، هرگاه عادتها را هوشمندانه بدانیم، آنها را با مهارت اشتباه گرفتهایم. درنتیجه، مثالهایی که دربارۀ عادات هوشمندانه زدیم (مثل رانندگی هرروزه در یک مسیر که به ما اجازه میدهد حتی موقعی که فکرمان درگیر موضوعات نامربوط است به محل کارمان برسیم) عادت نیستند، بلکه مهارت هستند.
این نگاه به عادت غلط است. برخلاف حرف رایل، عادتها واکنشهایی خامدستانه و ثابت به محرکهای محیطی نیستند، یا «گرایشهایی یکطرفه» نیستند تا با استفاده از بازتابهای کاملاً کلیشهای به جهان پاسخ دهند. برای درک این موضوع کافی است ببینیم که هیچ تمایز آشکاری را نمیتوان بین عادت و مهارت متصور شد. از یک سو، بسیاری از مهارتها عادتها را در بر میگیرند. مثلاً کسب مهارتی جدید در ورزش، معمولاً، چیزی نیست جز فرایند پرورش یک عادت حرکتی جدید از طریق تمرین مکرر. از سوی دیگر، عادتها هم معمولاً شامل مهارتها میشوند. مثلاً به عادت سوتزدن موقعی که حوصلهتان سر رفته است فکر کنید. این کار نیاز به مهارت بالایی دارد، بهطوری که در برخی موارد نوعی تخصص موسیقایی به شمار میرود. به این دلایل، تمایز قائل شدن میان مهارت و عادت، بهطوری که عادت را اساساً فاقد مهارت یا هوشمندی بدانیم، اشتباه است.
برخلاف این برداشت مکانیکی از عادت، عدهای دیگر، مثل جیسون استنلیِ فیلسوف، از برداشتی عقلگرایانه حمایت میکنند که، بر اساس آن، عادتها به این دلیل هوشمندانه هستند که نوعی «باور تثبیتشده» دربارۀ راههای رسیدن به هدفی مشخص به شمار میروند. مثلاً چند هفته که به سر کار جدیدم بروم، باوری جدید پیدا میکنم مبنی بر اینکه از چه مسیری میتوانم با موفقیت به اداره برسم. هر روز که این مسیر را بروم، این باور، بهتدریج، خودکار و ناهشیار میشود. در این مرحله، دیگر نیاز نیست هشیارانه تصمیم بگیرم از کدام مسیر به سر کار بروم، بلکه باوری ناهشیار مرا به مسیر درست هدایت میکند. هرچه باورِ ناهشیار مستحکمتر شود، نسبت به شواهد مخالف، مقاومت بیشتری از خود نشان میدهد. مثلاً، شاید، حتی بعد از اینکه فهمیدم و واقعاً قانع شدم که مسیر بهتری هم برای رفتن به سر کار وجود دارد، باز هم تصادفاً از همین مسیر بروم. عقلگرایان معتقدند عادتْ باور مستحکمشدهای از همین جنس است. کسی که به چنین دیدگاهی باور دارد میتواند این باور سنتی را که منطقیبودن انسان را وابسته به باور میداند حفظ کند.
ولی این دیدگاه عقلگرایانه که عادت را نوعی باور میداند به جنبۀ هوشمندانۀ عادتها توجه نمیکند و، از این حیث، دارای مشکلاتی جدی است. همانطور که مثالهای بالا نشان میدهد، عادتها در اکثر موارد حساس به بافت هستند. اگر استنلی صرفاً بهخاطر اینکه عادتها تحت هدایت باورهای ناهشیار هستند آنها را هوشمندانه و منطقی بداند، باید انعطافپذیری آگاهانۀ عادتها را هم متکی به انعطافپذیری و بهروزرسانی مکرر باورهای ناهشیار بداند. تأکید بر انعطافپذیری با این ادعای او که عادتها تحت هدایت باورهای ناهشیارِ سرسخت و مقاوم قرار دارند در تناقض است. همچنین معلوم نیست فرایندهای عصبی ناهشیار چگونه میتوانند دربرگیرندۀ باورها باشند (دهههاست که فیلسوفان بیهوده کوشیدهاند توضیحی قانعکننده برای این مسئله بیابند). به همین خاطر، اگر برداشت دیگری از عادتها پیدا شود که، بدون نیاز به مفروضگرفتن باورهای پنهان و ناهشیار، بتواند حساسیت عادتها به بافت را توضیح دهد این برداشت، بهلحاظ نظری، جذابتر خواهد بود.
هم برداشتهای مکانیکی و هم برداشتهای عقلگرایانه از عادت نمیتوانند بهخوبی توضیح بدهند که عادتها چگونه رفتار هوشمندانه را ایجاد میکنند. این برداشتها مشکل ریشهای مشترکی دارند. آنها نقش محوری ادراکات را در نظر نمیگیرند، نقشی که فیلسوفان سنتهای پدیدارشناختی و عملگرایی نیز بر آن صحه گذاشتهاند. وقتی نقش ادراکات در هدایت عادتها را میپذیریم، میتوانیم جنبۀ هوشمندانۀ عادتها را توضیح دهیم، بدون آنکه نیاز باشد به آنها برچسب باور بزنیم.
به نظر دریفوس، تخصص ما در عادتهای روزانهمان کمتر از تخصص سِرِنا ویلیامز در تنیس نیست (هرچند دستاوردهای ما ممکن است به اندازۀ او چشمگیر نباشد). درنتیجه، از نظر او، ادراک و شهود تخصصی ما عادتهای روزانهمان را هدایت میکند. مثلاً خیلی از ما، الان، مهارت رعایت فاصلهگذاری اجتماعی را در خود پرورش دادهایم. با گنجاندن آن در زندگی روزانهمان، میتوانیم بهصورت خودکار فاصلۀ مناسب را حفظ کنیم. وقتی در آسانسور کسی بیش از حد نزدیک به شما میایستد، فوراً متوجه میشوید و برانگیخته یا «وادار» میشوید که عقب بروید و فاصلۀ مناسب را برقرار کنید.
تأکید دریفوس بر اهمیت نقش مهارتهای ادراکی در هدایت عادتها صحیح است، ولی به نظر ما یکی از جنبههای مهم دیدگاهش باید اصلاح شود. دریفوس معتقد است وقتی در انجام روالی متخصص میشویم جهان، بهتدریج، ما را وادار میکند که به شیوهای بهینه و مناسب پاسخ دهیم. به عبارت دیگر، با تثبیت روالهای روزانه، ما به این نتیجه میرسیم که در هر موقعیت فقط یک مسیر بهینه برای عملکردن را دنبال کنیم. بهطور خلاصه، ما فکر میکنیم این باعث میشود دیدگاه دریفوس دربارۀ عادتها به نگاهی نزدیک شود که عادتها را بیفکر و مکانیکی میداند و ما بالاتر آن را رد کردیم.
دیدگاه فیلسوف پراگماتیست، جان دیویی، در اینجا آموزنده است. دیویی هم، مثل دریفوس، معتقد است عادتها ادراک را شکل میدهند و، بهاینترتیب، رفتارهای هوشمندانه را تسهیل میکنند. ولی او نمیپذیرد که، با متخصصشدن در روالهای روزانه، پاسخهای عادتیمان همیشه تبدیل به الگوهای پاسخدهی تماماً خودکار میشوند. او در کتاب سرشت و سلوک انسان (۱۹۲۲) مینویسد: «هرچه عادتهایمان بیشتر باشند، میدان مشاهده و پیشبینی احتمالیمان هم گستردهتر میشود. هرچه عادتهایمان انعطافپذیرتر باشند، دقت ادراکات بیشتر و جلوههایی که تخیل برمیانگیزد ظریفتر میشود ...». به عبارت دیگر، علت اینکه عادتها، بهطور هوشمندانهای، با بافت تنظیم میشوند این است که ما محیطی را که عادتها در آن پرورش مییابند با توجه به پاسخهای عادتی وسیع و دقیقی ادراک میکنیم که احتمال بهکارگیریشان را داریم. از این دید عملگرایانه، عادتها نهتنها بازتابهای صرف نیستند، بلکه گنجینهای از پاسخهای احتمالی به محیط هستند که، گرچه شرایط آنها را محدود میکند، ولی واقعاً متأثر از جهان اطرافمان هستند. دیویی انکار نمیکند که عادتها تقریباً همیشه بر افکارمان سیطره مییابند.
فیلسوفان ذهن امروزی مرتباً هشدار میدهند که نباید در دام دوگانگی بین فرایندهای هوشمندانه و اختیاری، و غیرهوشمندانه و خودکار بیفتیم. دنیل کانمن روانشناسی است که طرفدار دیدگاههای پردازش دوگانه است. در این دیدگاه مغز به دو «سیستم» مجزا تقسیم میشود که یکی عادتی، ناهشیار و سریع است و دیگری آهسته، هشیار و تأملی. اما حتی کانمن و روانشناسانی مثل او نیز سالهاست اذعان کردهاند که این تصویرهای دوگانه بسیار سادهانگارانهاند. یک راه برای گریز از چنین دوگانهانگاریای توجه به این نکته است که عادتها، با اینکه میتوانند اهدافمان را مخدوش کنند، میتوانند کاملاً حساس به بافت باشند. برای اینکه حساسبودن عادتها به بافت را در نظر بگیریم، لازم است بپذیریم که مهارتهای ادراکی در هدایت عادتهایمان نقشی محوری دارند. دیدگاه منسوخی وجود دارد که عمل هوشمندانه را همیشه تحت هدایت درک عقلانی از باورهای آگاهانه میداند. وقتی جنبههای انعطافپذیر عادت را باور کنیم، میتوانیم خود را از این دیدگاه منسوخ جدا کنیم.
گروه: عمومی