ذهن وجود ندارد.
اصطلاحات ذهن و ذهنی برای مقاصد بسیار زیادی به کار برده میشوند و تاریخچۀ پرفرازونشیبشان باعث شده معانی مختلفی پیدا کنند. روانپزشکان دربارۀ «بیماری ذهنی» سخن میگویند، دانشپژوهان علوم شناختی، روانشناسان، و برخی فلاسفه ادعا میکنند «ذهن» را مطالعه میکنند و خیلیها دربارۀ «مسئلۀ ذهن و بدن» صحبت میکنند.اینها فقط چند نمونه است، ولی در هر یک، ذهن و ذهنی معنای متفاوتی دارد. وقتی از اصطلاحهای «ذهن» و «ذهنی» حرف میزنیم منظورمان دقیقاً چیست؟ و چرا ابهام مفهومی باعث شده است ایدۀ «ذهن» کارآمدیاش را از دست بدهد؟
جو گاف، ایان — حتماً تابهحال برایتان پیش آمده که کسی بگوید افکار، احساسات، یا ترسهایتان همگی «در ذهنتان هستند». من میخواهم چیز دیگری بگویم: چیزی به اسم ذهن وجود ندارد و هیچچیز ذهنی نیست. من اسم این را «نظریۀ نبودن ذهن» گذاشتهام. این نظریه کاملاً با این ایده همخوان است که آدمها آگاه هستند و فکر، احساس، باور، میل و چیزهایی از این دست دارند. ولی با این ایده همخوان نیست که آگاهبودن، یا فکر، احساس، باور و میلداشتنْ ذهنی است یا بخشی از ذهن است یا اینکه ذهن آنها را انجام میدهد.
نظریۀ نبودنِ ذهن نمیگوید که آدمها «صرفاً بدن» هستند، بلکه میگوید وقتی با انسانی مواجه میشویم، نباید فکر کنیم او به یک «ذهن» و یک «بدن» تقسیمپذیر است یا میتوانیم ویژگیهایش را دقیقاً به «ذهنی» یا «غیرذهنی» تقسیم کنیم. شایان ذکر است در زبان یونانیِ هومری اصطلاحاتی وجود ندارند که بتوان آنها را دقیقاً معادل «ذهن» و «بدن» دانست. در آثار هومر، انسان مجموعهای است از اجزایی که با هم در ارتباط هستند، مثلاً میخوانیم «روحِ درون سینهام مرا به پیش میبرد» یا «دست و پایم مشتاق است». در علوم شناختی و زیستشناسی هم برداشتی مشابه از انسان وجود دارد: مجموعهای از سامانههای هوشمند و دارای همپوشانی که تقریباً بهطور مداوم با هم در ارتباط هستند.
اصطلاحات ذهن و ذهنی برای مقاصد بسیار زیادی به کار برده میشوند و تاریخچۀ پرفرازونشیبشان باعث شده معانی مختلفی پیدا کنند. این اصطلاحات همچنین مبهم و گمراهکننده هستند، خصوصاً در برخی از حیطههای مهم علم و پزشکی. نظریۀ نبودنِ ذهن انکار نمیکند که وقتی کسی از ذهن و ذهنی حرف میزند، بالاخره دارد راجع به چیزی حرف میزند -حتی معمولاً راجع به چیزهای خیلی مختلفی صحبت میکند. گاهی وقتی کسی راجع به «ذهن» حرف میزند، درواقع، منظورش عاملیت یا شناخت یا آگاهی است؛ برخی کاربردهای «ذهنی» درواقع به معنای روانپزشکی، روانشناختی، غیرمادی یا چیزی دیگر است.
ابهام مفهومی باعث شده است ایدۀ «ذهن» کارآمدیاش را از دست بدهد. منصفانه بگوییم، خیلی از مفاهیم پل میسازند، یعنی نوع خاص و معمولاً بیضرری از ابهام را از خود نشان میدهند که در بافتهای مختلف معنایش اندکی متفاوت است. این حالت چندمعنایی نام دارد. انعطافپذیری در چندمعناییْ حیطههای مختلف علم و عمل را به هم پیوند میدهد و ما را آماده میکند تا شباهتها و ارتباطات متقابلشان را دریابیم. برای مثال، اگر یک دانشپژوه علوم رایانه از «محاسبه» حرف بزند، احتمالاً منظورش متفاوت است با حرف یک مهندس، دانشپژوه علوم شناختی یا کسی که دارد با دوستش حرف میزند. این مفهومِ فراگیرِ «محاسبه» است که حرف همۀ این افراد را به هم ربط میدهد و به ما کمک میکند تا اشتراکاتشان را متوجه شویم.
مشکل اینجاست که این ربطدادن همیشه کار خوبی نیست. چندمعنایی گاهی باعث تعامل میان حیطههای تخصصی مختلف میشود و شباهتهایی را به چشم میآورد که بهآسانی قابل شناسایی نیست. ولی گاهی هم موجب ترکیبهای نابجا و تشبیههای آسیبزا میشود، به طوری که آدمها به خیالشان دارند راجع به موضوع واحدی حرف میزنند، ولی منظوری کاملاً متفاوت دارند یا اینکه متمرکز بر دفاع و حمله به مفهومی خاص میشوند و از شناسایی اهداف مشترکشان غافل میمانند. این امر میتواند به سوءتفاهم و انگزدن بینجامد.
چیزی راجع به ذهن و ذهنی باید تغییر کند: این دو اصطلاح یکی از چندمعناییترین اصطلاحات هستند. وکیلها از ظرفیت «ذهنی» حرف میزنند، روانپزشکان راجع به «بیماری ذهنی» سخن میگویند، دانشپژوهان علوم شناختی، روانشناسان، و برخی فلاسفه ادعا میکنند «ذهن» را مطالعه میکنند، خیلیها راجع به «مسئلۀ ذهن و بدن» صحبت میکنند، و خیلی از مردم برایشان سؤال است که آیا این «ذهنداشتن یا نداشتنِ» حیوانات است که باعث میشود خوردنشان درست یا نادرست باشد؟ اینها فقط چند نمونه است، ولی در هر یک، ذهن و ذهنی معنای متفاوتی دارد، گاهی این تفاوت کم است و گاهی زیاد.
در چنین حیطههای مهمی، بسیار حیاتی است که منظورمان روشن باشد. خیلی از مردم آمادهاند بپذیرند که «بیماریهای ذهنی» همگی «در ذهنشان» است. تابهحال نشنیدهام کسی شک داشته باشد که مشکلات قلبی میتواند منجر به مشکلاتی بیرون از قلب میشود، ولی زیاد پیش آمده که مجبور باشم به خانواده و دوستان توضیح دهم که بیماریهای «ذهنی» میتواند آثار فیزیولوژیکی خارج از «ذهن» داشته باشد. چرا این موضوع برای خیلیها مرموز و تعجبآور است؟ به این خاطر که خیلی از پلهایی که ذهن و ذهنی ساختهاند پلهایی هستند که باید یک بار برای همیشه تخریب شوند.
توماس ساس، روانپزشک، روانکاو و «ضدروانپزشک»، معتقد بود چیزی به اسم بیماری ذهنی وجود ندارد و بیماریهای ذهنی «مشکلات زندگان» هستند، چیزهایی که بهخاطر ربطشان به تعارضهای فردی، عادتهای بد و نقایص اخلاقی زندگی را سخت میکنند. بهاینترتیب، بیماریهای ذهنی مسئولیت شخصی کسانی است که به آنها مبتلا هستند. درنتیجه ساس ادعا میکرد روانپزشکی بهعنوان یکی از شاخههای پزشکی باید برچیده شود، زیرا چیزی برای درمانکردن وجود ندارد. به اعتقاد ساس، اگر مبنای علایمْ فیزیولوژیک باشد، پس اختلالِ جسمیِ مغز است نه «ذهنی». و اگر اختلال مبنای فیزیولوژیک نداشته باشد، «بیماری» واقعی به شمار نمیآید.
این ادعا کاملاً متکی به این ایده است که بیماریهای ذهنی کاملاً با بیماریهای «فیزیولوژیک» متفاوت هستند. این نمونهای است از اینکه چطور معانی ضمنیای که از دوگانگی ذهن و بدن حکایت دارند و با برخی نظریههای متافیزیکی راجع به مسائل ذهنی مرتبط هستند میتوانند بهطور نامناسبی وارد روانپزشکی شوند. باوجوداین، بسیاری از بیماریهای ذهنی علت و معلول فیزیولوژیک دارند و حتی آنهایی که علت فیزیولوژیک مشخصی ندارند هم مستلزم مداخلۀ پزشکی هستند، زیرا افرادی که از آنها رنج میبرند همچنان نیاز به کمک پزشکی دارند.
من بر خلاف ساس معتقدم بیماریهای ذهنی، فقط به خاطر اینکه به روانپزشکی ربط دارند، ذهنی هستند و فهم متعارفی که از آنها و اجزایشان وجود دارد ربطی به ذهنیبودنشان ندارد. ادراک عموماً ذهنی و بهعنوان بخشی از ذهن در نظر گرفته میشود، باوجوداین، علیرغم اینکه نابینایی و ناشنوایی در پزشکی جزء اختلالات ادراک دانسته میشوند، این اختلالات جزء بیماریهای ذهنی طبقهبندی نمیشوند. چرا؟ پاسخ واضح است: چون روانپزشکان بهترین دکترها برای درمان نابینایی و ناشنوایی نیستند (این در صورتی است که این افراد نیاز به درمان داشته باشند، درحالیکه خیلی از ناشنوایان تمایلی به درمان ندارند).
هر وقت روانپزشکان از «ذهن» و «ذهنی» سخن میگویند، همیشه اولین فکری که به نظرم میرسد این است که «منظورشان دقیقاݧݧݧً چیست؟» -بر اساس کدامیک از معانی ذهن و ذهنی حرف میزنند، به چه حیطۀ دیگری متوسل میشوند و میخواهند چه پلی برقرار کنند؟ بیماری ذهنی صرفاً بیماریای است که روانپزشکی باید درمانش کند و در این راه، همان اندازه که ملاحظات عملی دربارۀ مهارت روانپزشکان اهمیت دارد، عوامل نظری یا فلسفی هم حائز اهمیت است. ولی این رویکرد عملگرایانه پشت اصطلاح «بیماریهای ذهنی» پنهان میشود. اصطلاح ذهنی در خیلی از بافتها معانی ضمنی نامناسب یا انگهایی را متبادر میکند. این نشان میدهد که پلهای اشتباهی زده شده است.
تصور کنید از درد مزمن و بلندمدتی رنج میبرید و به پزشکان مختلفی مراجعه کردهاید.
در این حالت، خصوصاً اگر عضو گروههای حاشیهای جامعه (مثل زنان یا افراد رنگینپوست) باشید، ممکن است دکترها به شما بیتوجه بوده باشند، باورتان نکرده باشند، تصور کرده باشند دارید اغراق میکنید یا حتی دچار خودبیمارانگاری هستید. پس از آزمایشها و سؤالات مختلف، سرانجام به شما میگویند درد مزمنتان بیماری ذهنی است و شما را به روانپزشک ارجاع میدهند. به شما میگویند روانپزشک هم برایتان دارو تجویز نمیکند یا جراحیتان نمیکند، بلکه برایتان رواندرمانی تجویز میکند که نام دیگرش «صحبتدرمانی» و گاهی هم «درمان ذهنی» است.
شاید فکر کنید این دکتر حرفتان را باور نکرده است و حق هم دارید چنین فکری کنید چون میدانید که واقعاً مشکلی وجود دارد و دردتان واقعی است،
ولی دکتر میگوید بیماریتان ذهنی است و به درمان ذهنی نیاز دارید. شاید فکر میکند دچار هذیان هستید یا بهخاطر اختلال شخصیتتان دروغ میگویید. احتمالاً برای دفاع از واقعیبودن مشکلتان مجبور شدهاید، علاوهبر پزشکان، دوستان و خانواده و همکارانتان را هم قانع کنید که دردتان «ذهنی» نیست. روزنامۀ گاردین اخیراً سلسله مقالاتی را دربارۀ درد مزمن منتشر کرد که عنوان یکی از مقالات این بود: «مبتلایان به درد مزمن همیشه شنیدهاند که همهچیز در سرشان است. ولی الان میدانیم که این حرف اشتباه است». سایر مقالات اصلی در این حیطه هم اشاره میکنند که ارجاعدادن به روانپزشک به معنای باورنکردن، نادیدهگرفتن، یا خودبیمارپندار دانستن بیمار است. برخی ظاهراً معتقدند فیبرومیالژی (مشکلی که باعث درد مزمن میشود) را نباید مشکلی روانپزشکی به حساب آورد زیرا «واقعی» است نه «خیالی».
قابلدرک است که از شنیدن اینکه مشکلتان «بیماری ذهنی» است اذیت شوید. ولی دکترتان چطور؟ او انتظار دارد از این حرف چه برداشتی بکنید؟ شاید او هم کاملاً باور داشته باشد که شما درد شدید و غیرارادیای را تجربه میکنید که علتش نوعی «سیمکشی مجدد» و افزایش حساسیت در دستگاه اعصاب پیرامونیتان است. درد ناشی از سیمکشی مجددِ دستگاه اعصاب «درد نوسیپلاستیک» نام دارد که اخیراً بهعنوان نوع بسیار مهمی از درد شناسایی شده است. پزشکتان لزوماً فکر نمیکند که دروغ یا هذیان میگویید، بلکه منظورش از «بیماری ذهنی» صرفاً این است که صحبتدرمانی بهترین درمان برای شماست و روانپزشک بهتر از همه میتواند این مشکل را بفهمد و مدیریت کند.
با اینکه حق دارید از حرف پزشکتان ناراحت شوید، شاید حق با او باشد. اصطلاح ذهنی در عبارت «بیماری ذهنی» صرفاً به معنای روانپزشکی است. احتمالاً پزشکتان میداند که روانپزشکان و محققان روانپزشکی نقش مهمی در شناسایی و مطالعۀ درد نوسیپلاستیک ایفا میکنند. او نسبت به اثربخشی صحبتدرمانی خوشبین است، چون میداند در تسکین بسیاری از علایم فیبرومیالژی و درد مزمن مفید است و چه بسا خود درد را هم کاهش دهد. شاید این مقالۀ مروری جدید را هم خوانده باشد که نشان داده است صحبتدرمانی میتواند بهعنوان مداخلهای در سیستم ایمنی در نظر گرفته شود -درواقع، اثربخشی آن در کاهش التهاب همراه با روماتیسم مفصلی به خوبیِ داروهای رایج است.
بنابراین شما و پزشکتان ممکن است راجع به ماهیت مشکلتان اتفاقنظر دشته باشید و، درعینحال، از اینکه پزشکتان شما را به روانپزشک ارجاع داده است احساس سرخوردگی کنید. اینجا اتفاق بد و مهمی افتاده است. به نظر من مشکل در این باور است که روانپزشکی با «بیماریهای ذهنی» و اختلالات ذهن سروکار دارد. درواقع، باور متعارف این است که بیماریهای ذهنی اختلالات ذهن هستند و روانپزشک بیماریهای ذهنی را درمان میکند. اگر به واژهنامهها، کتابهای درسی یا طبقهبندیهای تشخیصی نگاه کنید، چنین توصیفی را از روانپزشکی و زمینۀ کاریاش پیدا میکنید. مشکل اصلی اینجاست که هنگام توصیف یک حیطۀ پزشکی اصطلاحات ذهن و ذهنی با چیزهای کاملاً نامناسبی تداعی میشود -«ذهنی» را میتوان در برابر «واقعی»، «زیستی»، و «جسمی» به کار برد.
اینجا پای یک مشکل ارتباطی در میان است که علتش برمیگردد به نامشخصبودن اصطلاحات ذهن و ذهنی. این دو اصطلاح برای مقاصد گوناگونی استفاده میشوند و معانی متفاوتی دارند، گاهی دوری از واقعیت را القا میکنند، گاهی مربوط به روانپزشکی میشوند و گاهی معنایشان کاملاً چیز دیگری است.
حال، تصور کنید پزشکتان به شما میگفت بیماری «روانپزشکی» دارید ولی تأکید میکرد بیماری روانپزشکی ربط خاصی به مسائل «ذهنی» ندارد. تصور کنید برایتان «صحبتدرمانی» تجویز میکرد، ولی تأکید میکرد خیلی از مشکلاتی که «ذهنی نیستند» هم در صحبتدرمانی حل میشوند، یعنی تقریباً همۀ بخشهای «انعطافپذیر» و قابلتغییر انسان. در حالت خوشبینانهتر، تصور کنید برداشت انسانها از بیماریهایی که در طبقۀ روانپزشکی قرار میگیرند باعث نمیشد، بهصورت خودکار، آنها را ذهنی بدانند. یا اینکه چون مشکلی تحتتأثیر حالات «ذهنی» همچون باورها و انتظارات قرار میگیرد، مردم آن را غیرزیستی، غیرجسمی یا «فقط در ذهن» تلقی نمیکردند.
استفادهنکردن از اصطلاحات ذهن و ذهنی ارتباطات را بسیار آسانتر میکند. در این حالت، پس از مکالمه با پزشک احساس میکنید باورتان کرده است و روانپزشکی میتواند به کمکتان بیاید. ولی واقعیت این است که دکترتان، غیر از اینکه نگرانیتان مبنی بر جدیگرفتهنشدن بیماری را تسکین داده است، هیچ کار متفاوتی انجام نداده است. درد مزمن با اینکه شاید مربوط به روانپزشکی باشد خیالی یا غیرزیستی نیست -اصطلاحات ذهن و ذهنی این تمایز را نادیده میگیرد. مشکل این دو اصطلاح تنها به درمان درد مزمن محدود نمیشود، بلکه «ذهنی» توصیفکردن بیماریهای روانپزشکی انگ همراه با آنها را تشدید میکند: افسردگی و اسکیزوفرنی بیشتر از درد مزمن «فقط در ذهن» نیستند.
نامشخصبودن اصطلاح ذهنی، علاوهبر تشدید انگ پیرامون بیماریهای ذهنی، ادعاهای گمراهکننده برای تغییرات افراطی (و حتی برچیدهشدن) روانپزشکی را هم قوت میبخشد. در نقطۀ مقابل دیدگاههای ضدروانپزشکی ساس، خیلیها استدلال میکنند که روانپزشکی و عصبشناسی باید ادغام شوند. این استدلال متکی به نوع خاصی از «نظریۀ ذهن» است که در علوم شناختی محبوبیت دارد: خیلیها فکر میکنند ذهن همان مغز است؛ عدهای دیگر معتقدند ذهنْ نرمافزاری است که روی مغز اجرا میشود، به همان شکلی که ویندوز روی لپتاپ من نصب شده است. این استدلال متکی به این باور است که چون روانپزشکی به بیماریهای «ذهنی» میپردازد، باید به دیدگاههای فلسفیای تمکین کند که در علوم شناختی محبوب است. مسئله اینجاست که اصطلاح «ذهنی» در بیماریهای ذهنی صرفاً به معنای روانپزشکی است، و چیزی نیست که این فیلسوفان و دانشپژوهان از آن سخن میگویند.
بنابراین، در روانپزشکی، توسل به ذهن و ذهنی باید به دیدۀ شک نگریسته شود. بهطور قطع، بیماران روانپزشکی نیاز به انگ بیشتر ندارند و حتی بدون قاطیکردن مباحث و سوءبرداشت هم درک مشکلات روانپزشکی دشوار است. باید مفاهیم «ذهن» و «ذهنی» را از روانپزشکی حذف کنیم، مگر آنکه دلیلی برای نگهداشتن آنها وجود داشته باشد. و مشکل فقط محدود به این نیست: در علوم شناختی و روانشناسی هم مفاهیم آشفتهبازاری را به وجود آوردهاند.
همانطور که روانپزشکی شاخهای از پزشکی است که به مشکلات ذهنی میپردازد، علوم شناختی و روانشناسی هم حیطههایی هستند که موضوع مطالعهشان ذهن است. ولی روانشناسی و علوم شناختی دقیقاً یک چیز را مطالعه نمیکنند. گرایشهایی همچون روانسنجی شخصیت، بهطور تاریخی، بخش مهمی از روانشناسی هستند، ولی چندان به علوم شناختی مرتبط نیستند. از سوی دیگر، علوم شناختی از برخی از پیشینیان خود، بهخصوص سایبرنتیک، علاقۀ بیشتری را به سازماندهی خود،
پردازش اطلاعات و رفتارهای سازگارانه به ارث برده است. حیطههای روانشناسی و علوم شناختی با روانپزشکی هم تفاوتهایی دارند. درست است که موضوع ادراک کاملاً در حیطۀ روانشناسی و علوم شناختی میگنجد ولی نابینایی و ناشنوایی بیماریهای روانپزشکی نیستند (اگر آنها را بیماری در نظر بگیریم).
روانشناسی و علوم شناختی همچنین به ظرفیتهایی میپردازند که در استفادۀ روزمره از اصطلاح «ذهن» معمولاً به کار گرفته نمیشود. بهطور مثال، برخی مدلهای شناختی راجع به این است که جانداران چطور با استفاده از هوموستاز (حفظ ثبات در شاخصهای درونی بدن مثل ضربان قلب و دمای خون) و آلوستاز (تنظیم این شاخصها و رفتارها با توجه به بافت) بقا پیدا میکنند.
راههایی هم برای بهتصویرکشیدن ایمنی در قالب اصطلاحات علوم شناختی وجود دارد. در دهۀ ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، تحقیقات رابرت آدِر، روانشناس آمریکایی، از ویژگی جالبی در دستگاه ایمنی پرده برداشت. او، با ارائۀ مادۀ شیرینکنندۀ بیضرری به همراه یک مادۀ شیمیایی بیمارکننده به نام سیکلوفوسفامید، به موشها یاد داد تا از مادۀ شیرینکننده اجتناب کنند. در مرحلۀ بعد، برای آزمودن تأثیر این کار، به موشها فقط مادۀ شیرینکننده ارائه میشد و با اینکار آنها میمُردند. هرچه مادۀ شیرینکننده بیشتر بود، سرعت مرگ موشها هم بیشتر میشد. این یک معما بود. بعداً معلوم شد سیکلوفوسفامید «سرکوبکنندۀ دستگاه ایمنی» است، یعنی مادهای که دستگاه ایمنی را خاموش میکند. دستگاه ایمنی موشها «یاد گرفته بود» در پاسخ به مادۀ شیرینکننده خاموش شود و این باعث میشد موشها در برابر پاتوژنهای بیضرر محیطی هم آسیبپذیر شوند و بمیرند. به عبارت دیگر، آدر نشان داد دستگاه ایمنی تحتتأثیر شرطیسازی کلاسیک پاولفی تغییر میکند.
این امر منجر به شکلگیری حیطۀ «سایکونوروایمونولوژی» شد، حیطهای که، در آن، روانشناسان هم به مطالعۀ دستگاه ایمنی میپردازند. مطالعات بعدی حقایق هیجانانگیز بیشتری را دربارۀ «سیمکشی» و سیگنالهایی نشان داد که دستگاه ایمنی و مغز را به یکدیگر پیوند میدهند. دستگاه ایمنی به شیوههای پیچیدهای به استرس و تروما واکنش نشان میدهد. عدم تعادل در دستگاه ایمنی با چندین بیماری روانپزشکی مرتبط با تروما، مثل اختلال استرس پس از سانحه و اختلال شخصیت مرزی، رابطه دارد. دستگاه ایمنی در کنترل رفتارهای اجتماعی هم نقش مهمی ایفا میکند. بهطور مثال، برخی محققان معتقدند افسردگی گاهی از عوارض این است که دستگاه ایمنی برای کاهش خطر پخش بیماریها انگیزۀ اجتماعیتان را کاهش میدهد؛ این محققان میگویند دستگاه ایمنی دچار این «باور» اشتباه میشود که شما دچار عفونت هستید.
چسبیدن به این باور که علوم شناختی و روانشناسی روی «ذهن» مطالعه میکنند برداشت اشتباهی از این حیطهها ایجاد میکند و منجر به سؤالات بیفایدهای میشود، مثلا ازآنجاییکه دستگاه ایمنی و ظرفیتهایش دارای جنبههای روانشناختی و شناختی است آیا باید آن را «ذهنی» بدانیم؟ در اینجا نیز مشاهده میکنیم پلهایی که ذهن و ذهنی ساختهاند کمکی به ما نمیکنند. سایکونوروایمونولوژی قبل از اینکه به پذیرش همگانی برسد با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرد، خصوصاً در مواجهه با ایمنیشناسان. علت آن تا حد زیادی برمیگردد به اینکه سایکونوروایمونولوژی نوعی از «پزشکی ذهن-بدن» به حساب میآید، اصطلاحی که، علاوهبر تحقیقات پزشکیِ موجه، فریبکاری و خودیاریهای اغراقشده را هم در بر میگیرد. پل ایجادشده بین نوعی کلنگری درهم و برهم، شیادی و سایکونوروایمونولوژی، تا حد زیادی، بهخاطر مفاهیم ذهن و ذهنی است و نتوانسته کمکی به این حیطه بکند.
بنابراین بهتر است روانشناسی را علم مطالعۀ مسائل روانشناختی، و علوم شناختی را علم مطالعۀ مسائل شناختی بدانیم. شاید این تعریفها دوری به نظر بیایند، ولی نشان میدهند این شاخههای علمی صرفاً مسئول اکتشاف در حیطۀ خود هستند و ما هنوز نمیدانیم چطور این حیطهها را با اصطلاحات کاملاً مستقل تعریف کنیم. هیچکس با تعریف فیزیک به علم مطالعۀ مسائل فیزیکی مشکلی ندارد و تعریف فیزیک به علم مطالعۀ قوانین بنیادین حرکت و تماس مدتهاست کنار گذاشته شده است.
با دیدن آسیبهایی که مفاهیم ذهن و ذهنی دارند، متوجه میشویم دلایل خوبی برای خلاصشدن از شر آنها وجود دارد. بهتر است بهجای صحبت از «ذهن» و «ذهنی» از مفاهیم دقیق و کارآمدی سخن بگوییم که به موضوع کاریمان مربوط هستند. خبر خوب این است که، در اکثر موارد، این مفاهیم موجود هستند و با قطعکردن ارتباطشان با ذهن و ذهنی میتوانند بهخوبی به کار گرفته شوند. در روانشناسی مسائل روانشناختی، در علوم شناختی مسائل شناختی، و در روانپزشکی مسائل روانپزشکی [اصطلاحاتی هستند که میتوانند جایگزین ذهن و ذهنی شوند]. خارج از این حیطهها هم اصطلاحات مرتبط خیلی زیادی وجود دارد، ازجمله آگاهی، تصور، مسئولیت، عاملیت، فکر و حافظه. مطالعات فمینیستی دربارۀ خودمختاری ارتباطی و خودِ ارتباطی و همچنین دیدگاههای تاریخی مثل هومر جایگزینهای نویدبخشی را برای مفاهیم مرتبط با انسان ارائه میکنند، جایگزینهایی که از مفاهیم مرتبط با ذهن استفاده نمیکنند و براساس آنها انسانها یک کل منسجم هستند، نه بهخاطر اینکه یک هستۀ منسجمکنندۀ درونی دارند، بلکه بهخاطر همراستابودن مسیر، روابط و محیطهایشان.
درنتیجه، چیزی به اسم ذهن و ذهنی وجود ندارد -علیرغم اینکه من و شما فکر، باور، میل و رؤیا داریم. هروقت در مسیرتان به «ذهن» و «ذهنی» برخوردید -خصوصاً وقتی وزن استدلالی زیادی داشته باشند- باید ببینید معنای واقعیشان چیست و از خودتان بپرسید چه ابهاماتی زیر سطح آن پنهان شده است.
گروه: عمومی